تاريخ : جمعه 19 ارديبهشت 1398برچسب:, | 23:10 | نويسنده : ṧ▁ḱ

سلآمــ . وبمون خوشگله ؟؟؟شکلک ساده 979

میدونیم خودمون  شکلک دخترانه 5254

راستی من کمندم .. شکلک 37 اینم پست ثابته ..شکلک 397

✔ تو این وبلاگ همه چی پیدا میشه به قول معروف ( از شیر مُرغ تا جون آدمیزاد )شکلک دخترانه 5255

✔ این وب وبا دوست خوبم اداره میکنم شکلک قلب 7361

و قوانین وبلاگ عزیزمونآیکن علامت سوال,آیکن علامت تعجب,شکلک علامت تعجب,شکلک علامت سوال,آیکن علامت ها,آیکن علائم نوشتاری,آیکن های متحرک,آیکن های متنی,شکلک برای وبلاگ,شکلک برای پست ها,شکلک های فانتزی,شکلک دخترانه,شکلک صورتی,آیکن صورتی,آیکن های صورتی,دانلود آیکن ... ^__^

✔ کپی با ذکر منبع ..شکلک دخترانه 5246

✔ نظرات خصوصی در صورت صلاح دید عمومی میشه ...

✔ فحش ، دعوا ، توهین .. ممنوع !شکلک دخترانه 5248

✔ تبادل لینک همه جوره صورت میگیره ! شکلک قلب 3261

✔ موقع کپی یه نظرم بذار ... دل مارو شاد کن.. ممنون ...شکلک های بامزه 680

✔ فلا ..

 

 


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 19 ارديبهشت 1393برچسب:, | 23:51 | نويسنده : ṧ▁ḱ

58794966854025614646.jpg


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 19 ارديبهشت 1393برچسب:عاشقانه ها , , | 23:35 | نويسنده : ṧ▁ḱ

ادامه مطلب ...شکلک کاراکتری 1398


برچسب‌ها: ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 19 ارديبهشت 1393برچسب:داستان کوتاه , قشنگ , رفیق, | 23:23 | نويسنده : ṧ▁ḱ

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی ، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش میرفت. پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است ؟

دروازه‌بان: روز به خیر، اینجا بهشت است. مرد گفت:چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.
مزد گفت: اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان : واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است .مرد خیلی ناامید شد اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. غریبه ای در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالاًخوابیده بود.
مرد گفت: روز بخیر!غریبه با سرش جواب داد. مرد گفت: ما خیلی تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم.
غریبه به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است، هرقدر که می‌خواهید بنوشید. مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند. سپس مرد ازغریبه تشکر کرد. غریبه گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مرد پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
غریبه جواب داد: بهشت!!!
مرد گفت : بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!؟!
غریبه گفت: آنجا بهشت نیست، دوزخ است. 

مرد حیران ماند : باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

غریبه گفت:کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند!!!


برچسب‌ها:

صفحه قبل 1 صفحه بعد